درینگ .. درینگ ..
مرد: «سلام عزیزم .. من توی اتوبانم .. قفله .. یه ساعت دیرتر میآم»
زن : «اشکالی نداره عزیزم، تا تو بیای من یه فنجان قهوه میخورم»
...
مرد لبخندی زد، گوشی تلفن را بر روی صندلی پرت کرد، به آرامی پیچ رادیو را
باز کرد و با سرعت در اتوبان پیش رفت.
صدای گوینده رادیو: «در اتوبان مدرس، مسیر شمال به جنوب، روانی حرکت
خودروها را مشاهده میکنیم..»
زنگ آخر بود.
از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم.اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
به سوالات جبر و نمره صفر..
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با خود دارم.به پسرم
گفتم:«اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون، یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم، قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان رهایم نمی کند!
از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم.اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
به سوالات جبر و نمره صفر..
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با خود دارم.به پسرم
گفتم:«اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون، یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم، قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان رهایم نمی کند!
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش)از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دستبه باسنش بزند, هر چهبه دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانترمیشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آنمنطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاورا به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روزدیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهدکه تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند.شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختررا از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاوکاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهدکه برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آبمیریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغمیکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکمگاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنندو او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانممثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغولاسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالهاپیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستانداشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...
علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.
خانم والترز به یکی ازاین زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به رویآتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخشده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود وپولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کردهو بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینمایداو را رها کنند. ولی مردکباب فروش میخواستپول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملادلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنهارا یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریستو گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی ازآنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
تعداد صفحات : 2
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
قهرمان این فصل لیگ برتر
پیوندهای روزانه
آمار سایت
کدهای اختصاصی